یادت هست...؟
یک روز از تو پرسیدم چرا عینک آفتابی می زنی.!؟
 مرا نمی خواهی ببینی یا آفتاب را !؟                                
خندیدی و گفتی: "خوب معلوم است آفتاب را..."؟
من هم خندیدم...

اما ...

امروز که عینک زده بودی هوا هم ابری بود...

  بزن  باران  که  دلگیرم   من  امشب

در این ویرانه  می میرم  من  امشب

 غمی  از  رفتن   و    ماندن   ندارم

 اسیر   دست   تقدیرم   من   امشب

 بزن  از  من   بشو   رنگ  گناهان

 ببین  دنیای   تقصیرم  من  امشب

 دو  روز   زندگی   ارزش   ندارد

 بزن باران  از آن  سیرم من امشب

 بزن که خانه زندان است  از  درد

 در این زندان به زنجیرم من امشب  

 بزن  که   با   تو  دارم   خاطراتی

 ببین  با  لحظه درگیرم  من   امشب 

بزن  که  گریه های  واپسین  است

بزن باران که  می میرم  من  امشب 

جای تو خالی شد
چه کسی جای تو را پر خواهد کرد
چه کسی مثل تو خواهد شد
چه کسی در قلب من که دیگر ساده نیست خواهد نشست
چه کسی ...

هیچ کس
خدا می داند هیچ کس
چون هیچ کس مثل تو نیست
حتی دیگر خود تو...

خالی جای تو خالی خواهد ماند
از تو یک نقش خیالی خواهد ماند...

می نویسم

خالی تر از همیشه...